درنگستان
دو برادر
دو برادر به نام اسماعیل وابراهیم در یکی از روستاها،ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی دریک سمت ودیگری در سمت دیگر تپه،#گندم_دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه محصول کافی برداشت می کرد؛ولی ابراهیم قبل ازپرشدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند ویا دچارآفت شده وخوراک دام می شدند واوضرر می کرد.
ابراهیم گفت بیا:زمین هایمان راعوض کنیم،زمین تومرغوب است.اسماعیل عوض کرد،ولی ابراهیم بازمحصولش همان شد.
زمان گندم پاشی در#آذر_ماه ،ابراهیم کناراسماعیل بود ودیدکه اسماعیل کارخاصی نمی کند وهمان کاری را می کندکه او می کرد وهمان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کارحیرت ماند.علت راازاوپرسید.
اسماعیل گفت:من زمانی که گندم برزنین می ریزم در دلم دراین فصل سرما،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند،راهم درنظرمی گیرم وگندم برزمین می ریزم که از این گندم ها بخورند؛ولی تو دعا می کنی پرنده ای ازآن نخورد تا محصولت زیادتر شود.
دون اینکه تو*آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل توشود* ،درحالی که من آرزو دارم محصول تو ازمن بیشتر شود.
پس بدان انسانها نان ومیوه دل خود را می خورند.نه نان بازو وقدرت فکرشان را .
برو قلب ونیت خود را درست کن ویقین بدان دراین حالت ،همه هستی وجهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات وکارهای تو را درست کنند.