22 مهر 1397
مردان خدا
مردان خدا
فرزند خردسالمان ازشدت تب،تشنج کرد.غلامرضا بادستپاچگی او رابغل زد وبه خیابان دوید.
ماشین جهادسازندگی که معمولاً برای انجام کارهای اداری در اختیارش بود،جلو در خانه پارک بود.
گمان کردم از شدت عجله اتومبیل یادش رفته.دادزدم:(ماشین اینجاس.کجاداری می ری؟)همان طور که می دویدتا خود رابه خیابان اصلی برساند،گفت:(اون بیت الماله.باتاکسی می ریم بیمارستان).
ازشدت ناراحتی وعصبانیت سرش داد زدم وپخاش کردم.کمی درنگ کرد تاخشم وخروشم فرونشست.
آن وقت به نرمی وملاطفت گفت:(من چطور می تونم از همه مردم حلالیت بگیرم؟).
راوی:همسر#شهید_غلامرضا_نوروزی_نژاد_یزد
منبع:شهرگان شهر،(سیمین وهاب زاده مرتضوی)