دنیای آدمها
خسته وبی حال آرام آرام خیابانها را با قدمهای کوچکش طی می کرد.
نگاههای معصومانه اش خوراکیهای قشنگی را که با سلیقه چیده بودند را نشانه رفته بود.
یکی یکی بررسی شان می کرد واز کنارشان رد می شد.
اصلاً نمى دانست دقیقا دلش چه می خواهد.
شیرینی،شکلات،نوشیدنی های خنک …
به آخرین مغازه که رسید چاره ای نداشت بایدچیزی را انتخاب می کرد.
داخل مغازه که رفت فروشنده نبود.
پیرمردی وارد شد،می شناختش…
پیرمرد با لحن آرام فهماند که می تواند خرید کند.
یک عددکیک ویک بطری آب معدنی.
پول را به پیرمرد داد.
در آن لحظه فروشنده آمد.
مؤدبانه سلام داد.
با حالت معصومانه اش گفت:اینها را از شما خرید کردم وبا اشاره به بطری آب ،قیمتش را پرسید.
باتعجب کلام فروشنده را تکرار کرد.
فروشنده با کنایه گفت: از ما#اجازه نگرفتند وقیمتها را بالا بردند .
او و فروشنده هر دو منظور یکدیگر را متوجه نشده بودند.
او پول اضافی اش را که به پیرمرد پرداخت کرده بود از فروشنده پس گرفت و خداحافظی کرد.او مدام چهره جدی فروشنده وکنایه ای که در کلامش بود را در ذهن خود مرور می کرد.
بله …فروشنده او را یک انسان می دید که نمی بایست بدون اجازه خرید می کرد ولی او هنوز با فرشتهء درونش زندگی می کرد.
لبخند ملیحی زد و آرام با خود گفت:اینجا دنیای آدمهاست نه عالم فرشتگان .قوانین خودش را دارد .